شاعر : ظهیر مومنی نوع شعر : مرثیه وزن شعر : مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن قالب شعر : مربع ترکیب
امـیـد خـانۀ من؛ای جـوان بـمـان بـانو تـمـامِ دلـخـوشیام مـهـربـانبـمانبانو «میان ماندن و رفـتن نمان» بمان بانو سـتـارۀدلـم ای آســمـان بــمــانبــانـو
به چشم خون شده لبریز گفت وگوی توأم من این غریب مدینه که روبهروی توأم
دلـم پُر است عـزیزم از این پـریـشانی دلم پُراست عزیزم خودت که میدانی
دلم پُـراست دراین غـربت زمسـتـانی دلـم پُـراست عزیـزم بگـوکه میمانی
دلـم پُـر است بـیا زار زار گـریه کـنیم
بـبـار ابــر بـهـارم بـبـار گـریـه کـنـیـم
نگاه دوروبرت کن؛به اشک ما وبمان بایست مثـل گـذشته بهروی پـا وبمان
تمامِ عمرخودم میشـوم عـصا وبمان بگـیـرروزمن اصلا ولی بیا و بـمان
قبول،گرچه کمانی برای من کافیست
همینـقَـدَر که بمانی برایمن کافیست
توماه بودی وکوهی تورا به آه شکست«تو کوه بودی و ازهیبت تو ماه شکست»
پـنـاه بیکـسـیام؛آه بـیپـنـاه شـکـسـت شکستی وپس ازآن پشت این سپاه شکست
اگر چه دست شکسته، اگرچه بیـماری
هــنــوزبـیـن سـپـاهعــلـی عـلـمـداری
توجای ساختن وسوختن عوض کردی بهحال زارخودت حال من عوض کردی حسنرسید ودوباره سخن عوض کردیدراین سه ماه فقط پیرهن عوض کردی
لبـاس هم به تنت گـریه میکـنـد زهـرا
بههرنفـس زدنت گریه میکـند زهـرا
سه ماه رفته ولی یک خبرنیامده است هـنوز حـوصلۀ زخـم، سر نیامده است سهماه رفته کسی پشت درنیامدهاست برای دیـدن تو یک نـفـرنـیـامـده است
سه ماه مثل تو هر روز محتضر شدهام
شکـسـتهتر شدهای وشکـسـتهتر شدهام
دوباره شب شد وتا صبح لاله میکاری دوباره شب شد و از درد سینه بیداری
از آسـمـان نـگـاهت سـتـاره مـیبـاری چـقـدر لـکـۀ خـون رویپـیرهنداری
نفـسبه سـیـنۀ خـسـته مـزاحـمت دارد
ودنـدهای که شکـسـته مـزاحـمت دارد
به جزعلی چه کسی نیم دیگرت میشد شـبــیـه آیـنــهای دربــرابـرت مـیشـد
تـمامِ عـمـر نگـهـبـان معـجـرت میشد عزیز کردۀ حـیـدر تو بـاورت میشد؟
که دست من به طنابِ مغیره بسته شود
دریکه سوخته شد با لگد شکسته شود
خدا نکـرده اگر پهـلـوی توخوب نشد! اگرجراحتِ دربرروی توخوب نشد! شکافِ زخمِ رویِ ابروی توخوب نشد! ویا اگـروَرَمِ بـازویِ تـو خـوب نـشد!
چگونه بعد تواین سربه شانه بند شود
چـگـونه پـیـش پیـمـبـرسـرم بلـند شود
عـزیز اینهمه خـونین جگر نبودی اگر ونـاگـزیـرِ هــوای سـفـر نـبـودی اگـر
به روزحـادثه درپشت در نبودی اگر پـناهِ خـستـگیِ من؛اگر نبـودی اگر…
میـان آنهـمه دشـمن چه کارمیکردم
چه کاربیتو دراین روزگارمیکردم
هنوزمانده به یادم که پشت پا خوردی چقدر لطمه توازدست مردها خوردی
کـشیـدهای توزدیواربیهـوا خـوردی رسید چکمهای وزیر ضربه تا خوردی
میان آنهمه دود و کـشاکـش وفـریـاد
به میخ روزدم و روی من زمین افتاد
هـمـه تــوانِ مـرا مـیزدنـدنــامــردان عــزیـزِ جـان مـرامـیزدنـد نـامـردان
«زنِ جـوان مـرا مـیزدند نـامـردان» ومـهــربـانِ مـرا مـیزدنـد نــامــردان
حریم خانۀ من غـرق درجـسارت بود ومیـخ راوی خـونـین این قـساوت بود
گل مرا به دوپنجه خزان دودستی زد دو لنگه در به رویش با توان دو دستی زد دری شکست وکسی ناگهان دودستی زد ز روی پوشیه قـنفـذ چنان دودستی زد
که پیش دیدۀ من نقش بر زمین شدهای «زروی پوشیه زد تازه اینچنین شدهای»
زدن به شیوۀ نامرد خنجرازپشت است غـلاف تـیغمغـیره به نیّت کُـشتاست به روی صورت تو جای چارانگشت استدلیل گودیِ چشم تو ضربۀ مشت است
مرا چه سخت ازآن روز،تار میبینی
مـیـان هــالـۀ دود و غــبـار مـیبـیـنـی
به روی صورت تو دست بیحیا یعنی بهروی چادرتوچـند جـای پا یعنی...
به پهـلـوی تولگـدهای بیهـوا یعنی... صدای فـضـه بـیا بین مردها یـعـنی...
زنـانـه بـود فـشـاری که داشـتـی بـانـو
شکـست شـیـشۀ بـاریکه داشـتیبـانو
صدای دست حرامی بهگوش من پیچید صدای داد تو دروقـت سوخـتن پیچـید صدای«فضه بیا» توی گوش زن پیچید رسید ومحسن ششماهه درکفنپیچید
چه مـادرانـه بهفکـررسیـدنـش بـودی
نـدیـدهرفـت وعـزادار دیـدنـش بـودی
صداصدای شکستن صدای ناموساست غرورله شده ازماجرای ناموساست میان خانه زخون رد پای ناموس است هرآنچه میکشم از دردهای ناموس است
خدا کـند که جـبینی زداغ چین نخورد
به پیـش دیدۀ شوهر زنی زمین نخورد
میان حُجره پُرازبوی سیب گودالاست سفارش تو به زینب غریب گودال است
درانـتهـایِ نگـاه توشیب گـودال است به زیرحنجرِ شَیبُالخضیبِ گودال است دوباره دست کشیدی به روی ماه حسین «چه طول میکشد این شرح بوسهگاه حسین»